قطره باران

همگان فکر می کنند زندگی مرا می دانند و پایانم نیز، ولی همه چیز آن چه فکر می کنند نیست.

امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم؛ این داستان بر می گردد به ماه ها پیش. چشمانم را باز کردم و دیدم انگار دارم از ارتفاعی بسیار زیاد بر روی زمین می افتم، وقتی بر روی زمین افتادم کسی مرا ندید، کسی وجود مرا احساس نکرد. کسی صدای فریاد های مرا نشنید.

آفتاب که سر زد مثل برگی که در باد تکان می خورد دوباره مرا به آسمان ها برد. احساس خوبی بود که می توانستم باز پرواز کنم ولی همان اتفاق تکرار شد: از آسمان ها افتادم و بر روی زمین غلتیدم.

فریاد زدم، فریاد زدم و فریاد، ولی کسی نشنید نمی دانم شاید آنها نمی خواستند به حرف های من توجه کنند چون ارزشی میان آنها نداشتم من فقط یک قطره بودم که کسی مرا دوست نداشت. هر زمان که به زمین می رسیدم مردم چترهایشان را باز میکردند و بین من و خودشان دیوارمی کشیدند.

بارها و بارها این اتفاق سوزناک برای من اتفاق افتاد. دلم شکست، ولی از ته دل امید داشتم کسی در این سرزمین پهناور به حرف های من گوش می دهد و با من دوست می شود. دلم می خواهد به آرزوی خود برسم، آرزویم چیز خاصی نیست، فقط میخواهم مثل انسان ها باشم، ارزش داشته باشم و زندگی ام اول و انتهایی داشته باشد؛ گرچه همه ی این ها جزیی از خواب و رویای من است.

اما روزی رسید که با همه ی روز ها متفاوت بود وقتی به زمین برخورد کردم چیز سفتی را احساس نکردم من رو برگی نرم و لطیف افتاده بودم. برگ رو به من گفت:«تو همان قطره ای هستی که می خواهی همچو انسان ها باشی؟» باخجالت گفتم، آری. جواب داد: چرا با خجالت این را میگویی؟ امید داشته باش، همه چیز در این دنیای عجیب ممکن است؛ ولی تو چرا نامید شده ای؟ مگر نمی دانی امید بزرگترین توشه زندگی است. لحظه ای درنگ کردم او راست میگفت!

وقتی باهم گرم گفت و گو بودیم آفتاب آمد و مرا به آسمان ها فرستاد ... ، اکنون اینگونه روی شیشه ی پنجره ی تو دراز کشیده ام و با تو سخن میگویم.

***

آن برگ راست میگفت همه چی در این دنیای عجیب ممکن است ؛ من داشتم با یک قطره ی کوچک روی پنجره ی اتاقم حرف میزدم و او با من درد و دل می کرد.

کم کم باران قطع و هوا آفتابی شد.

ـ دیگر وقت خداحافظی ست، این سخن از من یادت بماند.

سریع به بیرون خانه دویدم و قطره را از روی پنجره ی اتاقم برداشتم و در دست های خود گرفتم.                   

قطره ادامه داد: زندگی ادامه دارد، اگر از آن لذت نبری ، بدبین باشی و هر روز افسوس چیز های نداشته را بخوری هرگز شاد نخواهی شد و از زندگی کوتاهت که انگار دو - سه روز است بهره نمی بری. زندگی مدام تو را می چرخاندو باید یاد بگیری از زندگی ات لذت ببری و  غصه ی چیزهایی را که نداری نخوری ،چیزهایی را که داری ببینی و با آنها شاد باشی.

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد ؛ قطره به سمت آسمان رفت و تبدیل به قطره انسان نما شد. یک روز تمام را با یکدیگر گذراندیم . به کوه ها، دشت ها، دریا، بازار،پارک و مکان های بسیاری رفتیم اما دگر وقت خداحافظی بود.

قطره رو به من کرد و گفت :« از تو ممنونم و همچنین از خدا . امروز توانستم به آرزو هایم برسم، توانستم دوستی به مهربانی تو و مثل انسان ها باشم.در کنار همه ی این ها من چیز جدیدی آموختم؛ امیدداشتن، و با خوشحالی زندگی شاد ساختن و مهمتر از همه یادگرفتن. قطره را در آغوش گرفتم ، او در یک لحظه ناپدید شد و دگر خبری از آن نشد.

من از قطره زندگی کردن درست را آموختم، امیدوارم شما هم مثل من از این داستان پندی گرفته باشید.

 

                                                                                                                                مهکامه داداشی

                                                                                                                پایه هفتم

                                                                                                                 مدرسه آوا